عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

هفته نامه ی علیرضا 6

سلام عزیز دلم. این هفته هم مثل بقیه هفته ها گذشت و فقط خاطراتش موند که من تمام سعیم رو میکنم تا جز به جز برات ثبت کنم. شنبه:بابا محسن ساعت 7 صبح رفت دانشگاه و منم رفتم ظرفها رو شستم و یه پچ پچ جهت رفع گرسنگیم خوردم و اومدم پای نتم که فهمیدم دیشب برام بازی در آورده و هنوز ترافیکم تموم نشده و یه ذره به وبلاگ شما رسیدم و اومدم بخوابم.هنوز کامل خوابم نبرده بود که یه صدای مهیبی گفت انا لله وانا علیه راجعون.بعد یه صدای بلند قرآن خوندن اومد.تو تمام این مدت من از ترس چشمام رو باز نمیکردم. بعد همون صدا ترسناکه ی اولی گفت اهالی یالبندان توجه کنید در سحر گاه امروز مادر شهید (از ترس اسمش یادم  نیست)به ملکوت اعلا پیوست و.............اینجا بود...
29 تير 1393

هفته نامه ی علیرضا 5

سلام پسر آسمونی من. این هفته تقریبا یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم و اینو از برکات ماه رمضون میدونم.(خدا رو صد هزار مرتبه شکر بابت این همه نعمت)اما این هفته ی شما پنجشنبه:برات گفتم که منو بابا تا اذان صبح مشغول بودیم و موفق شدیم کارا رو تموم کنیم.قرار بود ظهر بابا بره دنبال مامان راضی و خاله زهرا(خاله زهرا از روز سوم ماه رمضون به شدت مریض شده و حالش خیلی بد بود و به خاطر اینکه غذا نمیتونسته بخوره کارش به سرم کشیده بود و الان که دارم این پست رو میذارم خدا رو شکر کمی بهتره)منم که نمیخواستم مامان راضی بفهمه که چقدر غذا درست کردم تا قبل از اومدنش همه ی یخچالمون رو به خونه ی شبنم اینا(همسایه بغلیمون)انتقال دادم و صداشم در نیاوردم و تا رسید...
22 تير 1393

علیرضا در شهریار

سلام قند و نبات مامان بعد از کلی کنکاش برای برگذاری تولد شما برای فامیل های من و هر بار جور نشدن بالاخره به پیشنهاد خاله مرضی همه رفتیم شهریار و اونجا تولدت رو گرفتیم و همه با کادو هاشون شرمندمون کردن. (البته به دلیل اینکه صبح زود راهی شدیم این مراسم بدون کیک برگذار شد و همگان مشغول در کردن خستگی های این چند وقت بودند و  استخر رو به تولد بازی ترجیح دادند و بعد از اهدای کادو و بوسیدن شما محل رو به ترتیب آقایان استخر-خانوم ها  محوطه ی باغ و گفتگو- بچه ها استخر و باغ به سرعت ترک کردن ) به من که خیلی خوش گذشت.بابا محسن هم بعد از دادن آخرین امتحانش مستقیم خودشو به ما رسوند و این خوشحالی و خوشگذرونی منو دو چندان کرد. بعد از مدت...
7 تير 1393
1